تنهایی در شک

11 12 2023

دوشنبه 20 آذر 1402

شب

این روزها حال خوشی ندار(ی)م. یعنی جایی برای حال خوش نمانده. فقر و فساد و ناامیدی و همه ناامیدی. اما در بعد شخصی هر روز احساس می‌کنم که تفکرات قدیمیم به سرعت در حال تغییر است و این تغییر به خودی خود بسیار پسندیده است. یعنی کاردکی در مغزم مدام در حال پاک‌کردن داشته‌های فکریمه. از سرعت تغییر فکر خودم، بیشتر از بقیه خودم متعجبم.

آقای یونگ می‌فرمایند:

انسان «معتقد» و نه «اندیشمند» ، مدام فراموش می‌کند که همواره در معرض درنده‌ترین دشمن خود یعنی «شک» قرار دارد. زیرا در جایی که «اعتقاد» حاکم است، شک همیشه در کمین است. برعکس، برای انسانی که می‌اندیشد، شک حضوری خوشایند است؛ زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتر است.


تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می‌پندارد. از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست اگر انسانی بیش از دیگران بداند تنها می‌شود.

#کارل_یونگ (بنیانگذار روانشناسی تحلیلی)

در همین رابطه : ایماگویه‌های کارل گوستاو یونگ





یک کامنت قدیمی

20 06 2022

سه‌شنبه 31 خرداد 1401

در جسجوی عادی گوگل به کامنتی از خودم در زیر یک پست وبلاگی برخوردم. خیلی چرب و چاق بود. برای مرور خاطرات، متن کامنتم رو در اینجا میارم. کامنت تاریخ 7 مارس 2007 را دارد.

بسیار خوشحالم که برگشتید. من خودم هشت سال است که با وبلاگ‌ها همراهم .می‌خوانم برای لذت بردن. می‌نویسم، هرچند برای خودم بیشتر. نوشته‌هایم قوتی ندارند، ولی همین ضعیف‌نوشته‌ها و دل‌نوشته هایم در وبلاگ قبلیم به تیغ تیز ان عموی بی‌رحم دچارآن گردید که شما از ان در اینجا با عنوان دغدغه برای نوشتن یاد کرده‌اید:فی…لترینگ. در بسیاری از شبکه‌های اجتماعی- تمام معروف هایش حتما- عضو هستم. اگر قرار باشد -زبانم زیر تیغ- بلایی سر وبلاگ و نوشته‌های شما بیاید، می‌توانید در اعترافاتتان مرا نیز به عنوان یک از راه بدر شدگان توسط خودتان معرفی کنید. شوخی نمی کنم، دکتر. بسیاری از شبکه های اجتماعی را با شما شناختم و وارد ان شدم. حجم فعالیت تا11 ماه قبل شما و این چند روزه اخیرتان برایم عجیب است. دنبالتان می‌کنم در همه جا که دستم به شما برسد -در شبکه های اجتماعی- سرویس‌های بسیار جالبی معرفی می‌کنید و نکته بسیار عجیب‌تر چقدر فالور دارید -که خب دیگر عجیب نیست-. هیچوقت عادت شما در گودرخوانی که یک بار به ان اشاره کردید، فراموشم نمی شود.
راستی من که اکنون با این نام برایتان کامنت – ببخشید بسیار طولانی- گذاشتم، قبلا با نام دل‌زده(https://delzadeh.wordpress.com) فعالیت می کردم و در تمام شبکه های اجتماعی با این اسم عضو هستم و حتی بعد از فیلخیس شدن وبلاگ دل‌زده و ثبت وبلاگ جدیدم(یک گرم) که عمر ان به یک ماه هم نمی‌رسد، نمی‌توانم از ان نام دل بکنم و در تمامی شبکه‌های اجتماعی با آن نام فعالم.
ممنون که وقت گذاشتید برای خواندن کامنتم.





عبور از مسئله مرگ

4 04 2020

شنبه 16 فروردین 1399

در روز گاری که ویروس کرونا به تنهایی تمام جهان را به ریخته است و تمام دنیا درگیر این ویروس هستند، اندیشیدن به مرگ طبیعی می‌نماید. به نظرم برعکس آموزه‌های دینی که مرگ را دروازه ورود انسان به جهانی «زیباتر» و «بسیار بهتر از این جهان» می داند، اتفاقا برای ما مسلمانان عموما و ایرانی‌ها خصوصا مسئله مرگ چندان تعریف شده نیست. برعکس ما غربی ها بسیار راحت‌تر با مرگ رودررو می‌شوند و آن را می‌پذیرند. مطلب زیر به قلم محمدرضا شعبانعلی مطلب قابل تاملی در باب مرگ می‌باشد. بعدا درمورد کرونا خواهم نوشت.

شاید عمر طولانی و جاودانگی، سرنوشت نسل‌های آتی انسان باشد، اما سرنوشت مشترک همه‌ی ما – از من که این متن را می‌نویسم تا شما که آن را می‌خوانید – مرگ است.

مرگ آن‌قدر طبیعی است که وقتی به گمان خود هیچ علتی برای پایان زندگی نمی‌یابیم، علت را “مرگ طبیعی” مینامیم.

جدای از مرگ طبیعی، مرگ بر اثر سوانح و بیماری همیشه در کمین ما بوده و هست، اما ما انسان‌ها معمولاً آن‌ها را فراموش می‌کنیم و چندان جدی نمی‌گیریم. البته این «غافل بودن» را نمی‌توان یک ویژگی بد دانست: می‌دانیم که طبیعت، هر از چندگاهی، جارو به دست می‌گیرد و آنهایی را که ضعیف‌تر یا نامناسب‌تر تشخیص می‌دهد، می‌روبد و حذف می‌کند. پس اگر ما “غافل-از-مرگ”ها مانده‌ایم، شاید باید آن را به عنوان یک “ویژگی مناسب برای بقا” ارج بگذاریم ‌و قدر بدانیم.

خوب یا بد، ما غافلان از مرگ، ما که عادت کرده‌ایم از کنار این مسئله بگذریم و آن را نبینیم، اکنون با آن روبرو شده‌ایم:

کرونا اگر چه از بسیاری از عوامل مرگ‌آور دیگر – از تصادفات جاده‌ای بر زمین تا خطاهای انسانی در آسمان – ضعیف‌تر است، اما از آنجا که شکل گسترش و شیوع آن، شبیه یک “قرعه‌کشیِ مرگ” است می‌تواند برای بسیاری از ما نگران‌کننده باشد. نوعی “نابخت‌آزمایی” که بلیط آن را به اجبار در دست تک‌تک ما قرار داده‌اند و اگر چه شانس زنده‌ماندن ما در این بازی بالا به نظر می‌رسد، اما شکل و قاعده (یا بی‌قاعدگی) بازی باعث شده که گروهی از ما خود را ببازیم.

یک راه شناخته شده برای کاهش این نگرانی‌ها، رعایت توصیه‌های بهداشتی است؛ همان‌ها که هر روز و هر لحظه میبینیم و میخوانیم و برایمان ارسال می‌شود. اما این‌ها هرگز نگرانی و هراس را به صفر نمی‌رسانند. چرا که “زندگی اجتماعی” می‌تواند بستر چنین بیماری‌هایی باشد و “مراعات فردی” فقط بخشی از قدرت‌ آنها را می‌کاهد و هرگز ما را به طور کامل از این “قرعه‌ی مرگ” نمی‌رهاند.

اما راه دیگر به گمان من، “عبور از مسئله‌ی مرگ” است: این که یک بار “بپذیریم” که “ممکن است” بعضی از ما زمستان بعد را نبینیم. واقعیتی که پیش از کرونا هم وجود داشته اما در چشم بسیاری از ما، هیچ وقت جدی گرفته نشده است.

پس از پذیرش چنین واقعیتی، می‌توانیم جلوی آینه بایستیم ‌و خودمان را دوستانه و از سر همدلی نگاه کنیم. این بار نه برای آراستن در چشم دیگران – چنان‌که کاربرد رایج آینه است – که برای نزدیک‌تر شدن به خودمان.

ببینیم با عمرمان چه کرده‌ایم: به خاطر همه ی کارهای خوبی که کردیم؛ همه‌ی کارهای بدی که می‌شد بکنیم و نکردیم؛ همه‌ی تلاش‌هایی که به خرج دادیم و دستاوردهایی که کسب کردیم؛ و همه‌ی دستاوردهایی که کسب نکردیم اما نتوانستند تلاش‌مان را کم و امیدمان را ناامید کنند، به خودمان افتخار کنیم.

به خودمان، به خاطر همه‌ی آنچه تا امروز گذرانده‌ایم – حتی اگر فردایی در کار نباشد – آفرین بگوییم.

بعید است کسی با نگاه “همدلانه” به چهره‌ی خود در آینه نگاه کند و آن را دوست نداشته باشد.

سپس میتوانیم قلم و کاغذی برداریم و نامه‌ای به خودمان در آینده بنویسیم: از تابستان یا زمستان سال بعد بگوییم؛ از همه‌ی کارهایی که اگر ماندیم، انجام خواهیم داد؛ کتابهایی که خواهیم خواند؛ سفرهایی که خواهیم رفت؛ و عشق‌هایی که خواهیم ورزید.

نوشته‌ها را هم دور نیندازیم و برای همان روزها نگه داریم. رویارویی با تجربه ی مرگ، فرصتی محدود و مغتنم است. بعدها وقتی از آن عبور کردیم، حس و حال این روزها را فراموش خواهیم کرد و ممکن است باز در دام روزمرگی گرفتار شویم.

پس از نامه‌نگاری میتوانیم به سراغ موبایل برویم (همان وسیله‌ی آلوده‌ای که میگویند باید هر روز و هر لحظه ضدعفونی‌اش کنیم). اوضاع این روزها را “بهانه کنیم” تا همه‌ی دوستت دارم‌ها، عذرخواهی‌ها، قدردانی‌ها و خلاصه‌ همه‌ی “ناگفته مانده‌ها” را به همه‌ی آنهایی که باید، بگوییم. و به این شکل، از زیر بار ناگفته‌هایی که بر ناخودآگاه‌مان سنگینی میکند رها شویم.

بعد از همه ی این کارها، چنان‌که توصیه کرده‌اند، دستمان را برای بیست ثانیه بشوییم و به آغوش زندگی برویم؛ فرصت محدود و ارزشمند و تکرارناپذیری که در اختیارمان قرار گرفته و دیر یا زود – با کرونا یا بدون او – به پایان خواهد رسید.

ترس از مرگ، فقط با عبور از مسئله‌ی مرگ، به طور کامل از بین می‌رود. (+)





سخن عشق

13 11 2016

یکشنبه 23 آبان 95

دلتنگی های پاییز تمامی ندارد. نیمه پاییز نیز به پایان خود رسید، دریغ از گذر عمر.

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

سعدی





عمر دوباره

21 12 2012

جمعه یکم دی 1391

به بهانه شایعه اتمام جهان در اول دی

اگر عمر دوباره داشتم، مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بیشتر مى‌رفتم. از کوه‌هاى بیشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا مى‌کردم. بستنى بیشتر مى‌خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى‌داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایى بوده‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى‌داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر مى‌کردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى‌شدم. گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم‌هایم پرتاب مى‌کردم. سگ‌هاى بیشترى به خانه مى‌آوردم. دیرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابیدم. بیشتر عاشق مى‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى‌شدم. به سیرک بیشتر مى‌رفتم.
در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌کنند، من بر پا مى‌شدم و به ستایش سهل وآسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى‌گوید: *شادى از خرد عاقل‌تر است.*

دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى





نمایش حقیقی یا حقیقت نمایشی؟

7 06 2012

پنجشنبه 18 خرداد 1391

از مدت‌ها قبل می‌خواستم در مورد رفتار اطرافیانمان بنویسم. رفتارهایی نه چندان مطلوب که در اطرافمان رخ می دهد. شاید در بعضی موارد-فقط بعضی موارد- خود نیز چنین باشم. امروز این نوشته را با عنوان “این یک نمایش نیست، یک حقیقت است!” دیدم که بسیار زیبا از باب “جانا سخن از زبان ما می گویی” حق مطلب را به جا آورده‌اند.

 

با خودم می‌گم حتما این ماجرا یک نمایش هست که در زمانی به‌پایان می‌رسد. جایی باید این قصه تمام بشود. با خودم می‌گویم شاید همه این اتفاق‌ها یک رویای تلخ باشد. با خودم می‌گویم هرچیزی که شروعی دارد پایانی هم دارد.* فکر می‌کنم همه چیز یک خواب است. فکر می‌کنم باید بیدار بشوم.

اما هربار که پلک می‌زنم بیشتر باور می‌کنم که این اتفاق‌ها نمایش نیست. هربار که بیدار می‌شوم، همه چیز همانجوری است که روزهای قبل بود. هیچ‌چیزی تغییر نکرده. و بدتر از همه این‌ها که من و شماها هر روز بیدار می‌شویم و در همین جریان، نمایش، حقیقت یا هرچیزی که هست حل می‌شویم.

صحنه اول

در جاده عباس‌آباد (شمال) هستم. با خانواده و دوستان برای سفر و استراحت رفته‌ایم. جاده شلوغ است و همه جا گله گله آدم نشسته است. بساط کباب و قلیان و چای به‌راه است. جای خلوتی پیدا می‌کنیم و می‌ایستیم. پایم را که از ماشین بیرون می‌گذارم انگار وسط زباله‌دانی پیاده شده‌ام. همه جا پر است از کیسه زباله و بطری پلاستیکی خالی و باقی‌مانده غذا. انگار که درختان از این زباله‌ها تغذیه می‌کنند. به یکی از دوستان می‌گویم اصلا درک نمی‌کنم آدم‌هایی رو که به این راحتی زباله می‌ریزند و طبیعت رو از بین می‌برند. دوستم که تو حال و هوای مهاجرت هست می‌گه از همین چیزهای اینجا خسته شدم. می‌گه وقتی جایی رو دوست نداشته باشی نه برای پاکیزگیش و نه برای هیچ‌چیز دیگه‌اش اهمیتی قائل نیستی. اینهایی که آشغال می‌ریزن برای جایی که زندگی می‌کنن ارزش قائل نیستند.

از هر ۵ ماشینی که در جاده عبور می‌کند از ۳ ماشین صدای فریاد که نه! عربده شنیده می‌شود. به ما که می‌رسند شروع می‌کنند به عربده کشی. به این فکر می‌کنم که این نوع رفتار به چه چیز دولت و سیاست و این بحث‌ها ربط دارد؟

صحنه دوم

– دیشب رفتی رو پشت بوم؟

: آره رفتم کولر رو چک کنم کلی آدم هم اومده بودن روی پشت‌بوم که لوگوی پپسی رو روی ماه ببینن. واقعا که چه مردم ساده‌ای هستیم ما.

– تو واقعا رفتی کولر رو چک کنی دیگه؟

: معلومه! نکنه فکر کردی منم باورم شده که لوگوی پپسی رو می‌خواستن روی ماه بندازن؟

– نه! اصلا همچین فکری نکردم. (لبخند)

صحنه سوم

ایمیل آمده اگر فوروارد نکنی سوسک می‌شی. ماجرا مربوط است به تبلیغ بنیاد کودک. بهترین روشی که می‌توانست یک تبلیغ را بین مردم ما پخش کند چه می‌توانست باشد؟ یاد اس‌ام‌اس‌ها و ایمیل‌هایی می‌افتم که همه‌شان می‌گفتند اگر این پیغام را برای ۱۰ نفر فوروارد کنی خبر خوبی می‌گیری. همه اتفاق‌ها را که کنار هم می‌گذارم می‌بینم آنجا که اعتقادهای ما در جامعه هدف قرار می‌گیرد خلع سلاح می‌شویم.

صحنه چهارم

به‌ نزدیکی خروجی یکی از اتوبان‌ها می‌رسم. ترافیک شده. ماشین‌های زیادی آنها که پشت هم صف کشیده‌اند تا منظم از اتوبان به خروجی بروند را رد می‌کنند و سعی می‌کنند خود را جلوتر از بقیه و به‌شکل زورگیری راه وارد خروجی کنند. دیگران که به‌صورت منظم می‌خواهند این مسیر را طی کنند جزو دست و پا چلفتی‌ها حساب می‌شوند احتمالا.

صحنه پنجم

در جمعی با چند نفر صحبت می‌کنم. همه بلافاصله شروع می‌کنند به اظهار نظر. مردم ما چنین و چنانند. فرهنگ ما چنین و چنان است. دولت ما چنین و چنان است. همه طوری صحبت می‌کنند که انگار خودشان بخشی از مردم و فرهنگ و دولت نیستند. آخر هر صحبت هم آن‌چه که می‌ماند کلی احساس بد و منفی است.

صحنه ششم

دوباره صبح می‌شود. همه می‌خواهند فرار کنند. همه به این باور رسیده‌اند که اینجا جای زندگی نیست. پس مهم نیست که سرونوشت این مملکت و آدم‌های درون آن چه می‌شود. همین که من از اینجا فرار کنم کفایت می‌کند. دیگران به من ربطی ندارد.

صحنه هفتم

هوای کلاردشت خنک است. نشسته‌ام در ایوان یک خانه ویلایی. روبرویم یک رود است که آب زیادی دارد و اطرافش هم پر است از درخت. یک موسیقی ملایم با صدای بسیار کم گوش می‌کنم به‌طوری که صدای موسیقی صدای رود و پیچیدن باد لای درختان را محو نکند. برای بار چندم دارم کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو را می‌خوانم. کوئیلو هیچ‌وقت جزو نویسنده‌های درجه‌ یک از بابت محبوبیت برای من نبوده. اما این یک کتابش را لازم دارم هرچند وقت یک‌بار بخوانم که یادم بیاید برای چه دارم زندگی می‌کنم.

سانتیاگو – همان شخصیت اصلی داستان – به‌دنبال افسانه شخصی خود می‌رود. به‌دنبال گنجی که رویای آن را داشته. از کشورش دور می‌افتد و دست آخر گنج را در سرزمین خودش پیدا می‌کند.

صحنه هشتم

گاهی به همه اعتقادات خودم شک می‌کنم. وقتی دوستان و آشنایان را می‌بینم که سرشان به کار خودشان است فکر می‌کنم شاید من اشتباه می‌کنم.

صحنه نهم

از تصویر کردن صحنه‌ها دست می‌کشم. به‌این فکر می‌کنم که من اعتقاد دارم می‌تونم کمی برای این جامعه تاثیر‌گذار باشم. حداقل برای خانواده و دوستان خودم می‌توانم مفید باشم و امیدوارم که این تاثیر گسترش پیدا کند. پس با همین اعتقاد بهتر است زندگی کنم. دلم را خوش می‌کنم شاید کسی این‌ها را شنید و کمی فکر کرد. شاید کسی به این ماجرا از این زاویه نگاه کرد که نقش من در این نمایش یا حقیقت چیست؟

* جمله از فیلم ماتریکس

منبع مطلب





برای آشتی ‌دهنده با ریاضیات

12 05 2012

شنبه 23 اردیبهشت91

img_606X341_ParvizShahriari

باز هم فرهیخته‌ای دیگر چهره در نقاب خاک کشید.دیروز. 22 اردیبهشت91. این بار قرعه فال به نام  پرویز شهریاری افتاد. در ویکیپدیا در مورد این شخصیت چنین می‌خوانیم:

پرویز شهریاری (زادهٔ ۲ آذر ۱۳۰۵، کرمان)، ( درگذشته در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱، تهران) ریاضی‌دان، مترجم، روزنامه‌نگار، فعال سیاسی ایرانی از چهره‌های ماندگار در عرصه علم و آموزش ایران است.

پدرش دهقان‌زاده‌ای بود که روی زمین‌های اربابی کارگری می‌کرد. بعد از مرگ پدر، مسئولیت خانواده به عهدهٔ مادر او (گلستان شهریاری) بود. این خانواده از لایه‌های درآمدی پایین جامعه بودند و دوران کودکی شهریاری دوران سختی از نظر معیشتی بود…..

برای بسیاری از ما مجله آشتی با ریاضیات ایشان بسیار آشناست. ایشان علاوه بر آن  سردبیر مجله‌های مختلفی از جمله «سخن علمی»، «وهومن»، «چیستا» هم بوده است.

219

منبع عکس

روحش شاد.

در همین رابطه :

فیلم کوتاهی به نام فانوس گلستان از زندگی ایشان

پرویز شهریاری ریاضیدان ایرانی در گذشت

سپاسگزار پ. ش

پرویز شهریاری در خاک ایران آرام گرفت(1)

پرویز شهریاری در خاک ایران آرام گرفت(2)





انتخابات مجلس نهم

1 03 2012

پنجشنبه 11 اسفند90

یک بار دیگر انتخابات. این بار مجلس. نهمین مجلس. با حاشیه‌های فراوان پس از انتخابات ریاست جمهوری سال88. بدون حضور چهره‌های شاخص اصلاح طلب. تبلیغات سنتی. شعارها همان شعارهای سابق. انواع و اقسام متخصص‌ها کاندیدا شده‌اند. از اقتصاد و سیاست و تجارت جهانی و عمران و….. تا کشاورزی و مهرپراکنی! با ژست‌هایی دیگر نه چندان منحصربه فرد.

e-300x225

خسته شدم از بس شعار شنیدم .

بخوانیم : رای ندادن!





توقعات، بجا یا نابجا؟

6 02 2012

دوشنبه، 17 بهمن 1390

خب به سلامتی امتحانات دانشجویان هم که تموم شده و ترم دوم هم آغاز شده. من به دلیل شغلی که دارم، بخشی از تدریس چندواحد درسی را در یکی از موسسات آموزش عالی بر عهده دارم. (چه معرفی جامعی!)

بالشخصه از دوران کودکی قائم به هیچکس نبوده‌ام و در هیچ کاری منت‌کشی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که هیچگاه در هیچ مقطعی مشکل درسی نداشته‌ام. تاکنون تقلب نکرده‌ام و از این کار متنفرم وهمواره دوست یا آشنایی که دنبال تقلب بوده مورد شماتت من بوده است.

 

exam2

شاید بدتر از آن دنبال استاد یا معلم رفتن برای نمره را کسر شان می‌دانم. اما قضیه مار و پونه برای من در حال تکرار است. حال که در موضع تدریس قرار دارم، بدبختانه تمام ناخواستنی‌های مربوط به امتحانات در حال تکرار است.

از بی‌سوادی و بی‌علاقگی دانشجویان اگر بگذرم – که اگر جنبه‌های عمومی قضیه و مسئولیت سردمداران جامعه را کنار بگذاریم، بقیه قابل توجیه و گذشت نیست ـ بدبختانه التماس برای نمره و گریه و زاری تمامی ندارد. من نمی‌دانم کی می‌خواهیم به حق خودمان قانع شویم. همه این کار را زرنگی می‌دانند که طرف با اصرار از معلم یا استاد نمره بگیرد. به نظر من این نوعی اجحاف در حق آنانی است که نه زبان گویا دارند نه مخاطب شنوا.

در طول امتحانات و بعد از امتحانات مکررا تلفن همراه من و امثال من زنگ می‌خورد و دانشجو پس از گریه و زاری در خواست نمره دارد. خودش هم می‌داند که حداقل در مورد من اصرارش بیهوده است ولی وظیفه ناشناسی را تا آن حد ادامه می‌دهد که در مقابل در منزل منتظر می‌ماند و دوباره همان داستان. من نیز در همین جامعه زندگی می‌کنم. من هم مشکلاتی مانند بقیه دارم و…. همه چیز قابل درک است. فقط می‌ماند این که چرا باید این همه اصرار بی‌مورد صورت بگیرد که هم وقت خود فرد از بین برود و هم اعصاب مخاطب به هم بریزد؟ چرا به حق خود قانع نیستیم؟ تا کی؟

پ.ن. من جامعه شناس و رفتارشناس نیستم. من هم مثل بقیه مشکلات جامعه را می‌بینم و درد می‌کشم.





خسروخوبان

22 09 2011

پنجشنبه، 31 شهریور1390

برای خاک پای مردم ایران زمین، استاد محمدرضا شجریان به بهانه

اول مهر، سالروز تولد استاد.

آن جا که کلام از ادای معنا باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود.

_media_8410_imagereports_8410260491_2_8410260491_l600 آغاز داستان استاد به روایت خودشان:

“ مرحوم پیرنیا عینکش را زده بود و مشغول کار هم بود. ما آمدیم داخل، ایستادیم آنجا تا اجازه بدهد وارد شویم. بعد از نیم‌دقیقه‌ای گفت: ها، حسین چیه، چیکارداری؟ – به آقای محبی می‌گفت حسین- گفت: آقا! نواری هست می‌خواهیم شما بشنوید. گفت خیلی خوب، بیا بگذار داخل دستگاه. بازمشغول کار شد. من هم همانطور جلوی در ایستاده بودم. حسین نوار را گذاشت توی دستگاه و [پیرنیا] گفت: خب روشنش کن. روشنش کرد و آواز که شروع شد، پیرنیا همانطور که مشغول نوشتن بود، یک دفعه ایستاد، گوش کرد و قلمش را گذاشت و پیرنیا گفت: می‌خوام! آره می‌خوام! گفت برود یک مثنوی پیچ برای من اجرا کند.

فردای آن روز بنا به درخواست پیرنیا رفتم در اتاقش نشستم و روانشاد ورزنده آمد. وارد اتاق شد و ساکش را گذاشت زمین و سلام کرد; هنرمندها خیلی ادب می‌کردند نسبت به پیرنیا وخیلی به او احترام می‌گذاشتند، پیرنیا به رضا گفت: برو با این آقا یه چیزی تو استودیو بزن. ما هم رفتیم، آقای ورزنده گفت: چی می‌خونی؟ گفتم هر چی بزنی! گفت: خب یه چیزی بگو!، افشاری خوبه؟ گفتم: افشاری. افشاری زد و من هم شروع کردم به خواندن، پیرنیا خوشش آمد از این که یک جوان شهرستانی خیلی راحت آمد و خواند، آخرش هم که تمام شد و ضبط را تمام کردیم، گفت: من می‌خواهم این رو پخشش بکنم. یه بار دیگه میشه فرودش رو تکرار کنی؟ یک بار دیگر دیگر تکرار کردیم و گفت این برگ سبز 216 است و من این تاریخ پخشش می‌کنم.”

 

واین‌چنین بود که استاد وارد عرصه بی‌بدیل موسیقی سنتی گردیدند. در مورد شخصیت والا و تاثیر شگرف ایشان برموسیقی ایرانی در عصر بی‌هویتی‌ها کلام قاصر است. در پست‌های قبلی نیز به  مناسبت‌های مختلف اشاراتی به ایشان داشته‌ام، ازجمله:

اول مهر، روز تولد استاد شجریان

مرغ سحر-داغمان تازه‌تر شد

به پیشواز کنسرت استادشجریان

مصاحبه استادشجریان

جان جهان دوش کجا بوده‌ای؟

 آینه‌ای، رنگ تو عکس کسی است

 قاصدک‌، هان چه خبر آوردی؟

 

تواضع فوق‌العاده و منش انسانی ایشان مثال‌زدنی است. خودشان می‌گویند:

 من می‌کوشم قبل از این که یک هنرمند باشم، یک انسان باشم و شرط انسان بودن من در این است که دروغ نگویم، تظاهر نکنم و نفریبم. مهم‌تر این که  اصول انسانی و اخلاقی را رعایت کنم. بسیار اتفاق می‌افتد که احساس می‌کنم حسن نظر مردم در مورد من به اغراق می‌رسد. مردم مرا بیش از آنچه هستم پذیرفته‌اند. این را می‌دانم و ایمان دارم که اعتقاد آنها را از خود سلب نخواهم کرد. من در جهت خواست‌های مردم حرکت می‌کنم تا دلبستگی‌های  انها را نگه دارم. کنسرت‌هایی که طی یکی دوسال اخیر داشته‌ام این حس اغراق‌آمیز مردم را به من القا کرده است. اشتیاق آنها برای شنیدن صدای من در حد غیرقابل تصوری بود، به همین دلیل کلمه‌ی اغراق را به کار می‌گیرم.(روزنامه اطلاعات 8فروردین 1357-ص 9)

برای ایشان طول عمر بیشتر و سرایش ترانه‌های ناخوانده خواهانم!

این هم بخشی از شعر اسماعیل خوئی خطاب به استاد:

صدای تو را دوست دارم

صدای تو از [آن] و

از جاودان می‌سراید.

صدای تو از لاله‌زاران

که برباد….

صدای تو از نوبهاران

که در یاد….

می‌آید

صدای تورا

رنگ و بوی صدای تو را دوست دارم.

صدای تو

از آن سوی شور، از پشت بیداد

می‌آید…

 

و همین شعر با صدای همایون و مژگان شجریان در ویدئوی زیر:

 

 

مطاب اشاره شده از زبان استاد در این پست وعنوان پست برگرفته از کتاب ناب “خسرو خوبان” (معرفی کتاب)