یکشنبه 10 دی 1402
آه از این دم سردیها….
در غم فراق 40 ساله پدرم
به همین سرعت. صبح 11 دی 1362. در محل کار. تماس مادر. حضور سریع در منزل و……جنازه پدر. دراز به دراز روی زمین در اتاق کوچک منزلمان. انگشتان پایش توسط بندی به هم بسته شده بود. مادر این کار را کرده بود. چشمانش نیز هم. یک برادر در جبهه. برادر دیگر در محل کار. خواهران در منزلشان. من تنها فرزند خانواده که باید اولین فردی باشم که مرگ پدرم را ببینم و جنازهاش را. همانطور که جنازه خواهرم را نیز 10 سال بعد دیدم…
در سالهای آخر عمر عذاب کشید. فراموشی داشت. بعدا فهمیدم که همون آلزایمره. ساده بود. ساده زیست. آدم این زمان نبود. اما هر چه بود، پدر بود. الان نیست. هر کدام از ما در گوشهای هستیم. زندگی بسیار سخت و پیچیده شده. اگر میماند، حتما این ناملایمات را برنمیتابید. من الان در حال درهم شکستنم. الان من دقیقا سن پدرم را دارم در زمان مرگش. تا کی این گند ادامه داره؟ بیصبرانه پایان آن را منتظرم.
به جای پی نوشت: آخ که من چقدر این تصنیف زیبا رو دوست دارم…
هر دمی چون می، از دل نالان، شكوهها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم
هر نفس آهیست، كز دل خونین
لحظههای عمر بیسامان، میرود سنگین
اشك خونآلودهام دامان، میكند رنگین
به سكوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد كسی، نه كسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد، زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردیها، خدایا
نه امیدی در دل من، كه گشاید مشكل من
نه فروغ روی مهی كه فروزد مشكل من
نه همزبان دردآگاهی، كه نالهای خرد با آهی
داد از این بیدردیها، خدایا
نه صفایی ز دمسازی، به جام می
كه گرد غم ز دل شوید
كه بگویم راز پنهان، كه چه دردی دارم پنهان
وای از این بیهمرازی، خدایا
وه كه به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاكستر شد
یك نفس زد و هدر شد، روزگار من بسر شد
چنگی عشقم راه جنون زد، مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بیشكیبی، با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بیانجامی
وای از این افسونسازی، خدایا
بیان دیدگاه